هوس کردم شبی شامی حسابی
خورم در دکّه ی احمد کبابی
بدین خاطر زدم بیرون ز خانه
بدون سرصدا و مخفیانه
شکم صابون زده مسرور وخرسند
نه فکر همسر ونی فکر فرزند
ز فرط گشنگی هم زاشتیاقم
به روی چانه جاری شد بزاقم
به زیر لب کمی تصنیف خواندم
به بیت اللحم او خود را رساندم
کبابی را چو خوش برخورد دیدم
سلامی کردم و پاسخ شنیدم
از او پرسیدم آقای کبابی
تو ای مرد بلانسبت حسابی!
برای چاکرت که کارمند است
دوسیخ کوبیده با یک گوجه چنداست؟
دهانش باز تا بیخ بناگوش
شد و بالا کمی یک طاق ابروش
به پاسخ گفت:پُرسی ده هزار است
کبابی را که ریحان در کنار است
اگر نوشابه هم باشد به پهلوش
مسلّم می رود یک مبلغی روش
از این پاسخ به سیر قهقرایی
گرائیدم ، امان از بینوایی
نگاهش کردم و بیرون دویدم
عقب سر این صدا را می شنیدم:
کبابی را که از فرط نداری
نخواهی خورد تا که جان سپاری
چه می پرسی که پُرسی چند؟هرّی
برو ای روح ناخرسند ، هرّی
دو گوش آویخته تا روی شانه
قدم آهسته رفتم سوی خانه
به خود روحیه می دادم بدین سان
که:آقاجان!مشو دیگر هوسران
تو که اهل دلی ، سر در حسابی
اگر گاهی هوس کردی کبابی
همان بهتر که دودش را ببویی
که ناپرهیزگارستی ، ببویی!
یکی ضرب المثل باشد قدیمی
که می گویم تو را یار صمیمی
در آن محضرکه نبود گوشت پبدا
چغندر پخته سالار است و مولا
چو شعر خود بدین مقطع رساندم
چغندر در دهان خود چپاندم!
بازدید امروز: 345
بازدید دیروز: 660
کل بازدیدها: 820706